notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

آیا شما به طرف رئیس جمهور کفش پرتاب می کنید؟!؟

آیا شما به طرف رئیس جمهور

کفش پرتاب می کنید؟!؟

آمریکا
شما به طرف رئیس‌جمهور آمریکا کفش پرتاب میکنید، رئیس جمهور جا خالی میدهد و هیچ اتفاقی نمی‌افتد، البته درباره آن فیلم میسازند، کتاب مینویسند، مارک کفش شما را معروف میکنند و در نهایت شما هم معروف می‌شوید! میلیون‌ها دلار درآمد کسب می‌کنید. اما بعد از آن، رئیس‌جمهور از شما شکایت کرده و دادگاه شما را مجبور می‌کند که بابت غرامت، همه‌ پولتان را به خزانه داری کاخ سفید تحویل بدهید!

چین
شما به طرف نخست وزیر چین کفش پرتاب میکنید، نخست وزیر هم تا کمر خم میشود و کفش شما را بر میدارد  تا بدهد از روی آن الگو برداری کنند و مدل قلابی Made in China کفش شما را تولید کنند! هر چند نام شما به دلیل این حرکت در افسانه های چین ماندگار میشود!

ادامه مطلب ...

سعدی دانشگاه آزادی بوده!

سعدی دانشگاه آزادی بوده!


منت و ستایش دانشگاه آزاد را،

         که ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید در به دری،

            هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است 

                و چون به پایان رسد مایه ضرر،

 

پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب .....

از جیب و جان که بر آید   ...............  کز عهده خرجش به در آید

ادامه مطلب ...

انتقام زن از شوهر خیانت کارش

یه خانومی وارد داروخانه میشه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره!
داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
خانومه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.
چشم‌های داروسازه چهارتا میشه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قواننیه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هردوی ما را زندانی خواهندکرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانومه دستش رو میبره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند.
داروسازه به عکسه نیگاه میکنه و میگه: خُب، حالا.... چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟؟!!

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید

متن کوتاه خنده دار

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد